اي روانم بلب لعل تو آورده پناه

شاعر : خواجوي کرماني

دلم از مهر توآتش زده در خرمن ماهاي روانم بلب لعل تو آورده پناه
خون چشمم بدود گرم و بگيرد سر راهاز سر کوي تو هر گه که کنم عزم رحيل
روي دفتر کند از ديده پر از خون سياهچون قلم قصه‌ي سوداي تو آرد بزبان
نتواند که برآيد شه سياره پگاهبسکه چون صبح در آفاق زنم آتش دل
مي‌شود پشت من خسته از آنروي دو تاهمي‌کشم بار غم فرقت ياران قديم
مونسي کو که شود همنفسم الا آهمحرمي کو که بود همسخنم جز خامه
نکند هيچکس از يار و ديارم آگاهگر نسيم سحري بنده نوازي نکند
بر سرآب روان افکندش همچون کاهچشم خونبارم اگر کوه گران پيش آيد
وز تکبر نکند در من بيچاره نگاهبگذرد هر نفس آن عمر گرامي از من
روز رحلت نتوان رفت برون جز به شناهآب چشمت که ازو کوه بماند خواجو
سرمه‌ي ديده‌ي مقصود ز خاک در شاهفرض عينست که سازي اگرت دست دهد